سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دل نوشته ها


درباره نویسنده
دل نوشته ها
طناز رخزد
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تیرماه 1387
خرداد ماه 1387
دوست


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دل نوشته ها

آمار بازدید
بازدید کل :20823
بازدید امروز : 2
 RSS 


خدایا تو را می پرستم و تنها تو را دوست  دارم

خدایا به من قدرتی عطا کن که بتوانم آن باشم که تو می خواهی .

 خدایا تو را در بی کسی هایم به چشم دل  نظاره گر بوده ام ،

 چگونه باید تو را بخوانم؟  خود نمی دانم.

 خدایا این تویی که همه ی وجودم را به تو تقدیم می کنم .



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 11:33 صبح روز دوشنبه 87 تیر 31


هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
                    فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
                               هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
                                   هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
                                                هیچ کس اشکی برای ما نریخت
                                                       هر که با ما بود از ما می گریخت



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 11:20 صبح روز دوشنبه 87 تیر 10


 

 

  

0

  



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 10:13 صبح روز پنج شنبه 87 تیر 6


پروردگارا 

به من بیاموزدوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند ...

 

عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...

 

بگریم برای کسانی که هرگز اشکی در غم من نریختند...

 

به من بیاموز لبخند بزنم به روی کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند...

 

محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند...

 

گذشت کنم  در برابر همه ظلمهائی که در حقم روا داشتند...

 

و ...

 



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 10:9 صبح روز پنج شنبه 87 تیر 6


 

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 9:14 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 5


 

هـزار و یـک اسـم داری و مـن از آن همـه اسم " لطیف " را دوست تر دارم کـه یـاد ابـر
و ابـریشم و عشـق می افتم .خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و
پر و بالم از نسیم . بس که لطیـف بـودم ، تـوی مشت دنیا جـا نمی شدم . اما زمین
تیـره بود . کـدر بـود ، سفت بود و سخت . دامـنم به سختی اش گرفـت و دستم بـه
تیـرگی اش آغشته شد . و من هـر روز قطره قطره تیره تر شـدم و ذره ذره سخت تر.
مـن سنـگ شـدم و سـد و دیـوار . دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگـر آب از مـن عـبـور
نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .حالا تنها یادگاری ام از بهشت
و لطافتش ، چند قطـره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام ، گریه نمی کنم
تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد .
یا لطیـف! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟
ایـن رسم دنیاست کـه شیشه ها بشکند و دل های نـازک شرحه شرحه شود ؟
وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما
لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود .
یا لطیـف ! کـاشـکـی دوبـاره ، مشـتی ، تـنـهـا مـشـتـی ا ز لطـافـتت را بـه مــن
می بخشیدی تـا می چکیـدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید
است ، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...

 



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 12:29 عصر روز دوشنبه 87 تیر 3

<      1   2   3   4